عرفان گلي ماعرفان گلي ما، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره
ني ني وبلاگمونني ني وبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

پسرم عرفان

دل نوشته شادی دختردایی ظهر جمعه خونه حاجی ماما

سلام...به همگی....عمه و عمو محمد و بقیه ی دوستان وبلاگی...خخخخخخ... .                               .... من خیلی وارد نیستم....ولی دلم می خواست گوشه ای از این وبلاگ رو نویسم....                       خوب جونم براتون بگه.....                                    &nb...
9 اسفند 1392

دل نوشته بابایی

سلام به بهترین کسی که خیلی دوستش دارم( منظورم مادرته جونم) . عزیزبابا! مادرت برای این وبلاگ خیلی زحمت کشیده من تا به امروز توی وبلاگت دقیق نشده بودم تا اینکه امروز یه سری بهش زدم. مادرت واقعا گل کاشته. از وقتی که اومدی توی دل مامانی برای اومدنت روزشماری می کنم. پسرم پدرت خیلی نمی تونه احساساتشو بروز بده. اما عزیزم در اینده  تو مثل من نباش پسر گلم من اهل دل نوشته نیستم  دوست دارم با پدرت دوست باشی نه یه رابطه پدر رو فرزندی داشته باشیم.  نمیدونم این حس پدر بودن چه حسیه ولی از وقتی که معلوم شد که مادرت حامله است این حس قشنگ تو وجودم پیدا شد  پسرم نمیدونم راجع بهت چی حرف بزنم پدرت خوب بلد نیست حرف بزنه ولی خیلی خ...
9 اسفند 1392

6 اسفندماه سالگرد عقد مامان و بابایی و اولین روز از هفته 29 بارداری

سلام عزیزم دیروز رفتم سونوگرافی تا ببینم وزن و قدت چقدره که اینقدر شلوغ می کنی پسر بلای من؟ وای وای وای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ماشالله به پسرم 1300 گرم وزنته. اومدنی یه جعبه شیرینی تر گرفتیم اخه سالگرد عقد من و بابایی هستش و حاجی ماما هم شام برای دایی  و زندایی ها و نوه ها تدارک دیده بود و بعد از شام با چایی شیرینی خوردیم. عزیزم زندایی فروزان برای سالگرد ما هدیه قشنگی برای تو گرفته. پارسای پسردایی میگه عمه منو بیشتر دوست داری یا عرفان رو؟ میگم خب معلومه پسرمو. میگه نه باید می گفتی هردوتاتونو. میگم وقتی مامانت تو رو بزرگ می کنه و غذاتو اماده میکنه و لباساتو میشوره و بزرگت میکنه پس باید مامانتو بیشتر دوست داشته باشی. مامانت هم تو رو بیشتر از...
7 اسفند 1392

تموم شدن شال مادرجون

سلام عزیزدلم. امروز روزی هست که شال دستباف که برای مادرجون یعنی مامان بابایی بعنوان عیدی می بافتم تموم شده. امیدوارم مادرجون پسند کنه و در ضمن مورد پسند جیگرم که با من توی بافتنش شریک بودی و دوستان خوبم و مامانای عزیز باشه.      ...
28 بهمن 1392

بیست و هفتم بهمن ماه اخرین روز هفته 27

سلام دلبندم. خیلی بهت انس گرفتم . من و بابایی خیلی دوستت داریم و بیصبرانه منتظر بغل کردنت هستیم. عزیزدلم میخوام یه گهواره فعلا بجای تخت برات سفارش بدم. میذارمش اینجا تا دوستای گلم نظر بدن. مامانی امیدوارم هرچی برات بخرم مورد پسندت باشه . راستی چند وقت پیش با بابایی رفته بودیم بازارچه ساحلی یه ماشین برات گرفتیم که بنظر خودمون خیلی خوشگله یادم رفته بود برات بزارم.       ...
27 بهمن 1392

بیست و چهارم بهمن 92 خداحافظی با بهترین دوست و همکارم

سلام مامانی گلم. امروز ظاهرا روز خوبی بود اما یهو ساعت 11 ظهر بهم خبر رسید که همکارم و بهترین دوستم که نزدیک به 3 سال بود که توی بستر بود فوت کرده. خیلی غمگین شدم. اخه توی خانومی یدونه بود. پسر نازم ! خیلی سخته ادم توی بستر باشه و زبونش باز نشه حرفشو بزنه. یکماه پیش که به عیادتش رفتم حس کردم که وضعش وخیم شده و ممکنه ما رو ترک کنه. از یه طرف طاقت عذاب کشیدنشو نداشتیم و از طرف دیگه طاقت دوریشو . اما باز عمر دست ما نیست و خدا به اراده خود و در زمان خودش ما را می بره. مامانی من ! نمی دونم من اینقدر فرصت خواهم داشت که تو رو به ثمر برسونم.؟ عزیز من! وقتی دارم باهات اینطور حرف میزنم باهام همدلی می کنی و حرکت می کنی. نذاشتن برم تشییع جنازه اش. گفتن...
24 بهمن 1392

بیستم بهمن 1392

سلام مامانی نازم. امروز رفتم بهداشت تا کنترل فشار و وزن و حرکت و ضربان قلبت انجام بشه.مامانی جونم توی اخری هفته 26 هستی و دو هفته دیگه 7 ماه تمام میشوی مامانی قلبت مثل توپ می زنه. خیلی خوشحالم وقتی صدای ضربانت رو می شنوم. از ذوقم یه بار هم رفتم درمانگاه زنان تا همکارام صدای ضربانت رو گوش کنن تا یه بار دیگه بشنوم. جیگرکم! خیلی شیطون شدی. اخه وقتی رانندگی می کنما امون نمیدی اونقدر جنب و جوش می کنی که انگار تو می خواهی رانندگی کنی. بابایی هم خوشش میاد و میگه پسرم باید زرنگ باشه زبون ترکی که زبون مادریشه و زبون فارسی هم ملی هست و زبون شیرازی هم زبون پدری هست علاوه بر این باید زبون انگلیسی رو از کوچیکی یاد بگیری. تازه رانندگی رو هم زودی یاد بگیر...
20 بهمن 1392

هوای برفی و موندن برف بازی توی دلم و اومدن هوای لالایی

          سلام جیگرم الهی من قربون اون تکون های قشنگت که هر روز داره قویتر میشه  بشوم. مامانی گلم بابایی بهت حسودی میکنه می ترسه تو زودتر زبان ترکی رو یاد بگیری آخه زبون مادریه . ولی بابایی توی این چهار سال که توی شهر مامانی ساکن شده تازه دست و پاشکسته بلده و بیشتر می فهمه و کمتر می تونه صحبت بکنه . مامانی میخوام یه لالایی ناز دیگه برات بزارم . آخه توی این هوای برفی با بابایی رفتم پایین یکم توی برف قدم زدم که برف رو حس کنی بابایی در حال برف روبی شیطونی می کنه و هوا بشدت سرد و خیابونا یخبندانه . عزیزم عکس خودمو نذاشتم اما بعدا به خودت نشون می دم . اما مامانی ترسیدم توی برف سر بخورم و تو طوریت بش...
19 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم عرفان می باشد