شیطونی های عرفان و نگرانی مامان و بابا در این ماه آخر
سلام پسرکم. ماشالله خیلی شیطون شدی ها. دیشب ساعت 12 ما رو نگران و راهی زایشگاه کردی آخه اصلا تکون نمی خوردی. تا رسیدیم اونجا شروع کردی به حرکت. عزیزم نصف شبی گردش در خیابان هوس کرده بودی؟ کلی صدای قلب و چک فشار خون انجام شد و مامانی هم کلی با همکاراش شوخی کرد و خندیدیم . بابایی هم بیرون زایشگاه داره استرس می کشه. آخرش به همکارم گفتم به باباش بگین نگران نباشه مشکلی نیست. بعد 20 دقیقه طول کشید تا نوار قلب گرفتن. اونقدر تکون میخوردی که دوست مامانی ذوق می کرد. نمی دونم شایدم میخواستی نصف شبی با دوستای مامانی بازی کنی. خلاصه همه چی خوب بود و اومدیم خونه. شیطون بلا !!!!!!!!!!!!!!! تا خود صبح لگد زدی چپ و راست و نذاشتی بخوابم. تو که حوصله لگد داشتی جیگر مامان ! خب اول شب خونه میزدی و من بابایی رو راهی بیمارستان نمی کردی. خلاصه این روزای آخر همه اش داری باهامون فیلم بازی می کنی. بیایی بیرون همچین با بوس می زنم توی صورتت تا حالت سر جاش بیاد . شیطون پسرم. دوستت دارم